نقد فیلم
نقد سینمای ایران و جهان
 
 

کارگردان : Alfonso Cuarón

نویسنده : Alfonso Cuarón,Jonás Cuarón

بازیگران : Sandra Bullock,George Clooney,Ed Harris

خلاصه داستان : راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند،اما در همین حین انفجاری باعث سرگردانی آن ها در فضا شده و در ادامه تلاش برای بقا و زندگی و ...

 

منتقد:جیمز برادینلی

 

حیرت انگیز است!

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity1.jpgاگر قرار بود مدرکی برای نشان دادن ارزش تکنیک سه بعدی در سینما ارائه شود،آن مدرک بی شک فیلم "Gravity/جاذبه" از آلفانزو کوآرون است."Gravity/جاذبه" در کنار فیلم هایی مثل "Avatar/آواتار" و "Hugo/هیگو" (البته جا دارد از "Prometheus/پرومیتیئس" و "Life Of Pi/زندگی پای" هم یاد کنیم)،قدرت تکنیک سه بعدی را در صورت به کار بردن به جا و هوشمندانه به رخ می کشد.جنبه غرق کننده سه بعدی در این جا غیر قابل انکار و از طرفی غیر قابل بیان است.کوآرون قبلا اشاره کرده بود که هدف این فیلم قرار دادن بیننده در کنار شخصیت ها در فضا است که باید گفت به این هدف رسیده است.مشاهده فیلم در سینمای دو بعدی معمولی بدون شک از ارزش آن خواهد کاست و مشاهده آن در خانه از این هم بدتر است.این نقد و امتیاز داده شده به فیلم فقط در مورد نسخه سه بعدی و سینمایی صدق می کند.این راهی است که کوآرون دوست داشته فیلم دیده شود،او فیلم را این گونه تصور کرده،گسترش داده و ساخته است.هالیوود آن قدر از سه بعدی استفاده بیش از حد و سو استفاده کرده که از آن به عنوان راهی برای دوشیدن مشتریان یاد می شود و این نکته که قرار گرفتن آن در دستان کارگردانی کاردان و استفاده درست از آن می تواند بر ارزش یک فیلم بیفزاید برای خیلی ها تعجب آور است."Gravity/جاذبه" تنها یک فیلم نیست؛چیزی دگرگون کننده است و عنصر درونی بودن آن توسط تکنیک سه بعدی تقویت شده است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity2.jpgدوربین کوآرون بلندتر از فیلم نامه او حرف می زند.فیلم با یک نمای بیست دقیقه ای بدون کات (چیزی شبیه آن چه در فیلم "Children Of Men/فرزندان انسان" بود) آغاز می شود که در خلال آن دو شخصیت فیلم،فضانوردان راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند.دوربین شناور می شود،شیرجه می رود و حرکت می کند تا حس بودن در مدار را منتقل کند و زمین بزرگ و زیبا در پس زمینه تصویر می درخشد.سپس حادثه ای غافل گیر کننده و هولناک اتفاق می افتد و راین که از کنترل خارج شده در فضا شروع به پشتک زدن می کند و دوربین به داخل کلاه فضایی او می رود و بیننده از دیدگاه اول شخص می تواند گیجی او را لمس کند.(توجه:اشخاصی که مشکلات سرگیجه دارند ممکن است در این نما به مشکل بر بخورند) کوآرون در سر تا سر فیلم موفق شده بین رابطه دو شخصیت و گستردگی فضا ارتباط ایجاد کند.میزان سه بعدی بودن فیلم هیچ گاه بیش از حد نیست و در همه صحنه ها با دقت و ظرافت خاصی تنظیم شده است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity3.jpgخط داستانی سر راست است و به مشکلات یک زن در حال مبارزه برای بقا می پردازد.اگر چه کلونی و بولک زوج خوبی را تشکیل داده اند اما فیلم آن ها را از هم جدا کرده و با بولک در نبردش با این شرایط سخت همراه می شود.او که در فضا سرگردان شده و تمام ابزارش برای فرار از این شرایط را از دست داده باید با چالش ها و خطرات جدیدی-آتش سوزی،اتمام اکسیژن،نبود سوخت و قطعات ماهواره ای معلق در فضا-دست و پنجه نرم کند در حالی که هدف ظاهرا ساده ای پیش رو دارد؛رفتن به خانه.خانه ای که جلوی چشمان او قرار دارد اما رسیدن به آن کاری بس دشوار است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity4.jpgسطح هیجان فیلم بسیار بالا است.بعد از یک پانزده دقیقه ابتدایی نسبتا آرام و مفرح فیلم به اوج می رود (به جز یک پرده نسبتا آرام در میان فیلم) و اگر چه زمان فیلم تنها یک ساعت و نیم است اما شدت هیجانات آن رمق بیننده را می گیرد.(البته این یک تعریف بود) راین دائما از شرایط بد به شرایط بدتر می رود؛انگار کوآرون او را ابزاری قرار داده تا طبیعت بی رحم قوانین مورفی (قوانینی در زمینه بد شانسی که از نقل قول های آرتور مورفی (مهندس نیروی هوایی و از محققان تئوری هرج و مرج در آمریکا) برداشته شده اند) را به تصویر بکشد.از نظر رعایت واقعیات در زمینه بقا در فضا "Gravity/جاذبه" خوب عمل کرده و در کنار فیلمی مثل "Apollo 13/آپولو 13" قرار می گیرد.در حالی که آن فیلم بر اساس اتفاقات واقعی و این یکی بر اساس تخیل است اما "Gravity/جاذبه" در جزئیات آن قدر خوب و دقیق عمل کرده که حس واقعی بودن را القا می کند."Gravity/جاذبه" را می توان یک فیلم علمی تخیلی واقعی دانست نه یک اپرای فضایی آبکی و خیالی.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity5.jpgبا توجه به کاربرد زیاد جلوه های ویژه کامپیوتری برای شکل دادن به فیلم می توان گفت سهم بولک در فیلم ناچیز است،اما بازی او در این جا را می توان به سادگی بهترین ایفای نقش او تا به حال دانست که از نقش برنده اسکار و اغراق شده او در "The Blind Side/سمت کور" خیلی بهتر است.او در بسیاری صحنه ها مجبور بوده انواع مختلفی از احساسات،از رهایی گرفته تا ناامیدی را بدون دیالوگ و در حالی که دوربین به صورتش نزدیک بوده منتقل کند.نقش از نظر فیزیکی هم طاقت فرسا بوده و شرایط جسمی خوبی را طلب می کرده است.مثل تام هنکس در فیلم "Cast Away/دور افتاده" او در بخش عمده فیلم هم بازی ندارد،اما بر خلاف هنکس او در معرض خطر مرگ قرار دارد.تصور این که بولک برای این ایفای نقش نامزد اسکار نشود غیر ممکن است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity6.jpgجرج کلونی شاید بیش تر به این دلیل انتخاب شده که موفقیت فیلم در گیشه تضمین شود.بینندگانی که به امید دیدن او به تماشای فیلم می روند ناامید خواهند شد،زیرا بعد از گذشت حدود نیم ساعت او از فیلم خارج می شود.او و بولک تنها بازیگرانی هستند که در فیلم جلوی دوربین قرار می گیرند و اد هریس تنها صدا پیشگی کنترل کننده ماموریت را به عهده دارد.("شکست خوردن جزء گزینه ها نیست" دیالوگی است که احتمالا به نقش او در "Apollo 13/آپولو 13" اشاره دارد)

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity7.jpgبا عرض معذرت از جرج کلونی باید گفت که هم بازی اصلی بولک محیط فیلم است.تماشای این محیط که تماما توسط کامپیوتر ها خلق شده تجربه ای شگفت آور است.این محیط مثل محیط "Star Wars/جنگ ستارگان" یا "Star Trek/پیشتازان فضا" دور از دسترس و اتو کشیده نیست.این محیط تا حدودی حس بودن در فضا را به بیننده می دهد،این که در سکوت مطلق شناور باشید و زمین را طوری ببینید که از روی زمین به هیچ وجه نمی توانید.عیب و نقص های موجود در سیاره دیگر دیده نمی شوند و خبری از مرزهای سیاسی نیست و آن چه می بینید تنها دریا و خشکی است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity8.jpgسادگی محیط فیلم من را بی اختیار به یاد فیلم "Moon/ماه" انداخت،فیلم دانکن جونز با بازی سم راکول که در حقش خیلی کم لطفی شد.ذهنیت های هر دو فیلم به هم شبیه هستند اگر چه این یکی خیلی حادثه ای تر است و بودجه اش هم به طور قابل توجهی بیش تر است.هر دو فیلم به ایده تنهایی و جدایی در فضا می پردازند.این مسئله ریشه های روان شناختی قدرتمندی دارد که "Gravity/جاذبه" هم مثل "Moon/ماه" به خوبی آن را کند و کاو می کند.با این تفاوت که در این جا جلوه های ویژه قوی تر هستند و ایفای نقش های موجود در فیلم کمک زیادی به خط روایی خوب آن می کنند.به تمام این ها بهترین کاربرد تکنیک سه بعدی تا به حال را هم اضافه کنید تا همه چیز کامل شود.حتما این فیلم را در سینما تماشا کنید،اگر منتظر دیدن آن در خانه بمانید،اگر چه باز هم ارزشش را دارد اما دیگر آن تاثیر قدرتمند را نخواهد داشت.

منبع:سایت نقد فارسی

مترجم:رضا اسدی


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم جاذبه,نقد فیلم,نقد سینمای ایران و جهان, :: 1:11 :: توسط : آسان کشاورز

سرگیجه vertigo
کارگردان: آلفرد هیچکاک
بازیگران: جیمز استوارت-کیم نواک -باربارا بل گدس-تام هلمور
موسیقی متن:برنارد هرمان
مدیر فیلمبرداری: رابرت بورکز
تدوین :جرج توماسینی
فیلمنامه:آلک کوپل-ساموئل ا. تایلور
محصول ۱۹۵۸-آمریکا

از نظر بسیاری از منتقدان سرگیجه بهترین فیلم هیچکاک است.در سال ۲۰۰۲ درآخرین نظر سنجی مجله معتبر sight & sound که هر ۱۰ سال یکبار ۱۰ فیلم برتر تاریخ سینما را با نظر خواهی از منتقدان و کارگردانهای مشهور انتخاب میکند فیلم سرگیجه بعد از همشهری کین به عنوان دومین فیلم برتر تاریخ سینما دست یافت . و این نشان میدهد سرگیجه از آن دست فیلمها ییست که به مرور زمان بیشتر از سوی منتقدین مورد توجه قرار می گیرد و به اصطلاح کشف میشود.
فیلم با عنوان بندی نا متعارف و موسیقی دلهره آور برنارد هرمان شروع میشود. هم عنوان بندی و هم موسیقی روی آن به تمام معنا سرگیجه آور هستند! مارتین اسکورسیزی در باره موسیقی متن هرمان گفته است:" موسیقی او مانند یک گرداب گسترش می یابد و شمار را باخود همراه و در نهایت در خود غرق میکند."
نکته ای که در مورد ساختارفیلم به نظرم جالب میرسد و خود هیچکاک به آن اشاره دارد به قرار زیر است:
سرگیجه براساس رمان از میان مردگان نوشته بواآلو- نارسژاک ساخته شده اما تفاوتی اساسی در رمان و فیلم وجود دارد که آنرا عینا از زبان هیچکاک در زیر می آورم:
"در کتاب در شروع قسمت دوم است که قهرمان با جودی آشنا میشود و سعی میکند او را به شکل مادلین در بیاورد .خواننده فقط در انتهای داستان است که کشف میکند جودی و مادلین شخص واحدی بوده اند.به عبارت دیگر ماجرا با یک پیچ غافلگیر کننده تمام میشود.
در سناریوی فیلم ما برداشت دیگری رادر پیش گرفتیم.در شروع قسمت دوم وقتی که جیمز استوارت با دختر تیره مو آشنا میشود حقیقت هویت جودی را فاش میکنیم(با یک فلاش بک) ولی فقط برای تماشاگر هرچند جیمز استوارت هنوز این موضوع را نمیداند. اطرافیان من همه مخالف این تغییر بودندو عقیده داشتند فاش کردن این راز را باید برای آخر فیلم گذاشت . من خودم را جای بچه ای گذاشتم که مادرش برای او قصه میگوید.وقتی در نقل قصه مکثی پیش میاید بچه می پرسد:"بعدش چه میشود"؟ من فکر میکردم قسمت دوم رمان جوری نوشته شده که انگار بعد هیچ اتفاقی نمی افتد در حالیکه مطابق فرمول من بچه کوچک که میداند جودی و مادلین یک نفر هستند میپرسد:"جیمز استوارت که این موضوع را نمیداند درست است؟وقتی که بداند چه میکند؟"

به بیان دیگر هیچکاک (استاد دلهره) از بین دو عنصر غافلگیری و دلهره دومی را انتخاب میکند تا بیننده که خود حقیقت ماجرا رامیداند تا آخر فیلم این دلهره را داشته باشد که وقتی جیمز استوارت حقیقت را بفهمد چه عکس العملی نشان خواهد داد؟ (برعکس فیلمهایی چون "مظنونین همیشگی" و دیگران"
که تا آخر قصه را لو نمیدهند و حتی گاهی بیننده را فریب میدهند!) شاید به همین دلیل است که این فیلم نسبت به سایر آثار هیچکاک ریتمی کندتر و ضرباهنگی ملایمتر دارد.
از نکات دیگر فیلم فرمول زن بلوند-زن مو مشکی است که سالها بعد توسط دیوید لینچ در "بزرگراه گمشده" و جاده مالهالند" مورد استفاده قرار می گیرد.
هنر کارگردانی هیچکاک و تسلط او به اجزاء صحنه و دقت در میزانسنهایش در این فیلم به اوج میرسد. مثلا نمای لانگ شاتی که از کلیسا گرفته و درآن اسکاتی را میبینیم که مثل یک نقطه سیاه از در کلیسا خارج میشود این نما در عین حال دارای تدوینی درون تصویری و عمق میدان (چیزی که ولز در همشهری کین ازآن به وفور استفاده کرد) می باشد. (نمای نزدیک از برج کلیسا و نمای دور از اسکاتی)
نو آوریهای تکنیکی هیچکاک اینجا هم ادامه دارد. مثلا برای نشان دادن سرگیجه اسکاتی از ترکیب زوم به جلو توام با عقب کشیدن دوربین استفاده کرده است که اتفاقا بسیار خوب از آب در آمده. که البته به گفته خود هیچکاک (در مصاحبه طولانی و معروفش با تروفو) حل این مساله یعنی عوض شدن پرسپکتیو در حالی که نقطه نظر تغییر نمیکند ۱۵ سال برای خود او طول کشیده یعنی از زمان ساخت ربه کا!
نکته دیگر حضور جیمز استوارت در نقش "اسکاتی" است وی که قبلا در طناب- پنجره عقبی و مردی که زیاد می دانست با هیچکاک همکاری داشت دراین فیلم باید نقشی کاملا متفاوت را ایفا می کرد.
تصور قهرمان شکست ناپذیر وسترنهای دهه۱۹۴۰ آنتونی مان در نقش یک کاراگاه خصوصی دارای مشکلات شدید عاطفی که از ارتفاع میترسد و دچار سرگیجه میشود کمی مشکل می نمود! ولی هیچکاک با نبوغ خود در بازی گرفتن از بازیگرانش این مشکل را برطرف میکند تا جاییکه در تیزر فیلم می نویسند: "جیمز استوارت در نقشی که تا به حال از او ندیده اید!"
مساله دیگر انتخاب بازیگر زن فیلم بود که هیچکاک برای نقش مادلین و جودی "ورا مایلز" را در نظر داشت ولی درست قبل ازفیلمبرداری او باردار شد و کیم نواک جایش را گرفت و علی رغم بازی خوب او هیچکاک هرگز بطور کامل از او رضایت نداشت.
این فیلم هم مثل بسیاری دیگر از آثار هیچکاک مورد بی مهری آکادمی قرار گرفت و فقط در دو رشته طراحی صحنه و صدا کاندیدای اسکار شد جالب است بدانید در آن سال اسکار را به دور دنیا در هشتاد روز دادند! و این از بزرگترین خطاهای تاریخ اسکار بود.
سرگیجه همچنین جوایز مهمی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک وجشنواره سن سباستین گرفت.
اما همانطور که نوشتم با گذشت زمان منتقدان به ارزش این فیلم پی بردند به طوری که سالها بعد فرانسوا تروفو از آن به عنوان یکی از بهترین آثار کلاسیک سینما یاد کرد. (به طور کلی تروفو و سایر کارگردانهای موج نوی فرانسه نقش بسیار مهمی در بازشناسی و کشف مجدد شاهکارهای هیچکاک-ولز-کینگ ویدور و بسیاری دیگر از کارگردانهای کلاسیک سینمای آمریکا که آثارشان در کشور خودشان مهجور بود داشتند)
نقل از کتاب سینما به روایت هیچکاک(فرانسوا تروفو-هلن جی اسکات-ترجه پرویز دوایی)


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:نقدی و بررسی فیلم سرگیجه (آلفرد هیچکاک-1958),نقد فیلم, :: 18:46 :: توسط : آسان کشاورز

 

 

 

 

 

 

دختری با خالکوبی اژدها : The Girl with the Dragon Tattoo

 

کارگردان : David Fincher

 

نویسنده : Steven Zaillian، Stieg Larsson

 

بازیگران :

 

Daniel Craig...Mikael Blomkvist

 

Rooney Mara...Lisbeth Salander

 

Christopher Plummer...Henrik Vanger

 

Stellan Skarsgård...Martin Vanger

 

و...............

 

ژانر : درام

 

درجه سنی : R( مناسب برای فراد بالای 17 سال )

 

 

 

اگر « استیگ لارسنِ » فقید زنده بود احتمالاً با دیدن موفقیت های داستانش بر پرده نقره ایی، از فرط خوشحالی 60 نخ سیگاری را که در یک روز می کشید، 1به 120 می رساند!. « لارسن » روزنامه نگاری سوئدی بود که در تمام عمر یک زندگی معمولی داشت که آن هم بی دردسر نبود. او روزنامه نگاری بود که در مقابل نئو نازی ها ایستادگی کرد و با قلمش آنها را به نقد کشید و نهایتاً در سن 50 سالگی به دلیل سکته قلبی درگذشت. البته هرگز مشخص نشد که دلیل مرگ او واقعاً سکته قلبی بود یا اینکه جناح های سیاسی به پزشکی قانونی فشار وارد کرده بودند تا دلیل مرگ را حمله قلبی  عنوان کند ( « لارسن » پیش از مرگ بارها توسط دشمنانش تهدید به مرگ شده بود ). اما هرچه که بود او در گمنامی از دنیا رفت اما با انتشار سری داستانهای « هزاره » ، « لارسن » به چنان شهرتی دست یافت که مطمئناً اگر زنده بود هرگز نمی توانست حتی در خیالاتش هم به آن دست پیدا کند. از میان داستانهای « لارسن » که نامِ آنها « دختری با خالکوبی اژدها » ، « دختری که با آتیش بازی کرد » و « دختری که به لانه زنبور لگد زد » می باشد، « دختری با خالکوبی اژدها » از شهرت فوق العاده بالایی در جهان برخوردار شد و به بیش از 40 زبان دنیا ترجمه شد. در سال 2009 نیز اقتباسی سینمایی از داستان « دختری با خالکوبی اژدها » صورت گرفت که « نیلز آردن اوپلو » ( اگه درست تلفظش را گفته باشم! ) آن را کارگردانی کرد. این اثر سوئدی فیلمی بسیار موفق بود که با استقبال مثبت منتقدان و تماشاگران مواجه شد. اما در سال 2010 به یکباره اعلام شد که قرار است اقتباسی دیگر از داستان « دختری با خالکوبی اژدها » انجام گیرد که البته بخش مهم تصمیم این بود که اینبار هالیوود خواهان انجام آن است. در زمان اعلام این خبر بسیاری بر این باور بودند که این اقتباس تنها به دلیل تسخیر گیشه ها انجام گرفته وگرنه چه دلیلی دارد که از یک اثر خوب ، فیلمی دیگر ساخته شود؟! اما زمانی که نام « دیوید فینچر » به عنوان کارگردان فیلم مطرح شد، همگان متوجه این نکته شدند که فیلمِ جدید « فینچر » چیزی بیشتر از یک بازسازی محض خواهد بود و همینطور هم شد. « دختری با خالکوبی اژدها » که « فینجر » کارگردانِ آن هست، به مراتب فضایی تاریک تر و خفقان تر از نسخه سوئدی اش دارد.

میکائیل ( دنیل کریگ ) روزنامه نگاری است که به دلیل کنجکاوی های سیاسی که انجام داده، موقعیت شغلی اش بر باد رفته است. میکائیل از  آن دسته روزنامه نگارانی است که همیشه سعی در کشف حقیقت دارد اما ظاهراً اینبار به درِ بسته برخورد کرده است. کنجکاوی های میکائیل و روحیه جنگندگی او باعث می شود تا یک میلیونر به نام هنریک ونگر ( کریستوفر پلامر ) از وی درخواست کند تا مسئولیت 2رسیدگی به پرونده نوه اش که در سال 1966 مفقود شده، شود. میکائیل پیشنهادِ ونگر را قبول می کند و به دنبال سرنخ های این پرونده می رود. او در میانه راه با دختری عجیب و غریب با انواع و اقسام خالکوبی به نام لیزبث ( رونی مارا ) آشنا می شود. لیزبث یک هکر حرفه ایی است که به راحتی می تواند به اطلاعات سِری دست پیدا کند و این کمک بزرگی به میکائیل در کشف جزییات پرونده می کند. اما هرچقدر که میکائیل و لیزبث در این پرونده جلو می روند با وقایع ناخوشایندی روبرو می شوند...

شاید با خلاصه ی داستانی که از این فیلم خواندید فکر می کنید که « دختری با خالکوبی اژدها » مشابه نسخه سوئدی اش است اما باید خدمتتان عرض کنم که « دختری با خالکوبی اژدها » یی که « فینچر » کارگردانی کرده پیچیدگی های سینمایی به مراتب بیشتری دارد. در اقتباس سوئدی این اثر ، شما به راحتی می توانستید این نکته را متوجه شوید که « اپلو » سعی داشته به هر قیمتی که شده به منبع اصلی وفادار باقی بماند. او در فیلمش شخصیت های داستان را به شکلی در کنار هم قرار داده که توانایی هایشان همیشه در مقابل هم قرار داشته باشد ( تسلطِ لیزبث به کامپیوتر و جسارتِ میکائیل در کشف حقیقت ) ، اما در فیلمِ « فینچر » این ویژگی تا حدود زیادی کنار گذاشته شده و بُعد احساسی شخصیت ها جای آن را گرفته است.

کارِ مهمی که « استیون زالیان » ( فیلمنامه نویس ) در « دختری با خالکوبی اژدها » انجام داده این بوده که شاخ و برگ کتابِ اصلی را زده و به این ترتیب یک داستان منسجم و قابل فهم را برای تماشاگر به رشته نگارش درآورده که همین امر کمک زیادی کرده تا درکِ « دختری با خالکوبی اژدها »ی « فینچر » به مراتب راحت تر از نسخه سوئدی اش باشد. البته برای کسانی که کتاب را خوانده اند شاید این تغییر چندان جالب نباشد اما برای تماشاگران سینما مطمئناً این تغییر بسیار مفید خواهد بود!. به نظرم  ریتم نسبتاً کندِ « دختری با خالکوبی اژدها » در نسخه سوئدی و زمان بالای فیلم، از دلائلی بودند که باعث شد تا نسخه سوئدی به آنچه که مستحق اش بود دست پیدا نکند. اما حالا « فینچر » با درکِ مشکلات نسخه سوئدی ، فیلمی به مراتب عموم پسند تر ارائه داده که در آن همه چیز طبق برنامه پیش می رود و تماشاگر لحظه ایی احساس خستگی نمی کند. فیلم در 1 ساعت اول شروع به کند و کاو در زندگی خصوصی شخصیت ها می کند تا با این کار تماشاگر به ابعاد مختلف زندگی کاراکترهای داستانش بیشتر آشنا شود. این فصل خوشبختانه سرِ موقع به 3پایان می رسد و بعد از یک ساعت ما می توانیم میکائیل و لیزبث را ببینیم که به کمک همدیگر داستان را به جلو هدایت می کنند. البته ضرباهنگ بعضاً کُندِ فیلم در لحظاتی باعث از دست رفتن تمرکز تماشاگر می شود ( مانند بخش ابتدایی آشنایی میکائیل و لیزبث ) اما « فینچر » به سرعت با چیدن یکی از پازل های داستان، تماشاگر را وارد فاز جدیدی از قصه می کند.

دیگر تفاوت فیلم سوئدی با نسخه هالیوودی این است که شخصیت های اصلی داستان به مراتب پیچیده تر از نسخه سوئدی هستند. در این میان لیزبث وضعیت سخت تری دارد ، او در علوم کامپیوتر همتا ندارد و به راحتی می تواند موانع را سر راه بردارد. فیلم در ابتدای رویارویی میکائیل با این شخصیت به نوعی به تماشاگر می گوید که او دختری بسیار باهوش و دست نیافتنی است، اما رفته رفته « فینچر » بُعدِ منفی شخصیت لیزبث را به ما نشان می دهد. او اگرچه هکری حرفه ایی است اما در بحث شخصیت، همچنان یک دختر بچه باقی مانده!. او سریع علاقه مند می شود، سریع ناراحت می شود و در یک کلام رفتاری نه چندان پخته از خودش نشان می دهد. « فینچر » با بررسی زوایای مختلف شخصیت لیزبث سعی کرده این شخصیت کلیدی داستان را بیش از پیش برای تماشاگر قابل فهم کند و در این راه هم موفق شده. لیزبث گذشته ی تلخی دارد و برای فرار از این گذشته، ترجیح داده خود را با انواع و اقسام خالکوبی ها بپوشاند تا شاید از این طریق به خودش القا کند که آدم سرسختی است و ناملایمات دنیا دیگر نمی تواند زندگی او را برهم بزند، اما با برملا شدن جزییات کثیف پرونده های مختلف که همه آنها حاکی از وجود انواع و اقسام فساد دارد و یا مشاهده رفتارهای غیر منصفانه میکائیل ( از نظر خودش ) ، مشاهده می کنیم که او واکنشی متفاوت با ظاهر سرسخت اش از خود نشان می دهد، در این قسمت ما با بخش اصلی شخصیت لیزبث روبرو می شویم که در پشت نقاب کمین کرده بود، لیزبث اصلی دختری شکننده و به شدت حساس است که خلاٌ احساسی اش چنان پر رنگ بوده که بی مقدمه به سمت میکائیل گرایش پیدا می کند. تعریف رابطه ی میکائیل و لیزبث در کتاب با آنچه که در نسخه سوئدی فیلم شاهد بودیم، کمترین تفاوت ممکن را داشت. اما در فیلمِ « فینچر » این رابطه دستخوش تغییرات نسبتاً زیادی شده که یکی از آنها تعریف شرایط این 2 نفر است. در واقع می توان گفت که میکائیل و لیزبث کمترین حس مشترکی به یکدیگر دارند! به عنوان مثال لیزبث که قبلاً  رابطه ایی احساسی را تجربه نکرده است، فکر می کند میکائیل به او دلبسته است اما میکائیل که فرد به مراتب با تجربه تری4 است، کاملاً شرایط را در کنترل خود دارد و می داند که رابطه ی احساسی خاصی با لیزبث ندارد!.

بازی زیبا و بی نقص « رونی مارا » در نقش لیزبث یکی از نقش آفرینی هایی است که به نظر می رسد به راحتی بتواند یکی از کاندیدهای دریافت اسکار باشد. « مارا » با استادی توانسته تمام زوایای شخصیت لیزبث را برای تماشاگر نمایان کند، شخصیت همیشه مضطرب و شکننده او به خصوص در لحظاتی که احساساتی می شود، چنان تاثیرگذار است که اشک هر بیننده ایی را در می آورد!. در نسخه سوئدی « نومی راپیس » ایفاگر نقش لیزبث بود که اتفاقاً با این فیلم به شهرت فراوانی دست پیدا کرد، بازی « راپیس » در نسخه سوئدی بسیار خوب و قابل تحسین بود اما فکر می کنم در مقایسه با نقش آفرینی « مارا » در سطح به مراتب پائین تری قرار دارد. « دنیل کریگ » هم در نقش میکائیل بازی خوبی ارائه داده است. « کریگ » در این فیلم به دور از شمایل " جیمز باندی اش " ، بازی تاثیرگذاری ارائه داده. بازی او به خصوص در یک سوم پایانی فیلم، قابل ستایش است. البته باید بگویم که در صحنه های دو نفره بین « کریگ » و « مارا » ، این « مارا » است که چشم ها را بسوی خود خیره می کند.

« دختری با خالکوبی اژدها » تمام فاکتورهای یک فیلم خوب را دارد. « فینچر » که متخصص ایجاد فضای تاریک و غمگین در فیلم است، موفق شده داستان ناراحت کننده « دختری با خالکوبی اژدها » را به زیبایی هرچه تمام تر به تصویر بکشد. اگر جزو آن دسته از تماشاگرانی هستید که به دنبال خوبی و خوشبختی در فیلم می گردید، بی تعارف بگویم که « دختری با خالکوبی اژدها » فیلمِ مورد نظر شما نیست. اما اگر جزو تماشاگرانی هستید که زبان سینما برایتان مهم است و تماشای تکنیک های فیلمسازی برایتان در اولویت قرار دارد، می توانم بگویم که با تماشای « دختری با خالکوبی اژدها » به خواسته خودتان خواهید رسید.

منتقد : میثم کریمی

منبع : MovieMag.IR


ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم The Girl with the Dragon Tattoo,دختری با خالکوبی اژدها,naghd-cinema, :: 22:22 :: توسط : آسان کشاورز

[تصویر: 13zboyf.jpg]
خلاصه داستان :
فيلم با الهام از ماجراي واقعي و در آميختن آن با كمي تخيل ، قضيه قاتل زنجيره اي مرموزي موسوم به زودياك را روايت مي كند كه در اواخر دهۀ 1960 و اوايل دهۀ 1970 در كاليفرنياي شمالي ، موجي از وحشت پديد آورد . يكي از عادت هاي اين قاتل مخوف و بي عاطفه كه شب ها در تاريكي كوچهپس كوچه ها قربانيانش را شكار مي كرد ، اين بود كه نامه ها و پيغام هاي طعنه آميز و مرموزي براي ادارۀ پليس مي فرستاد و از اين طريق پليس ها را به خشم مي آورد .

رابرت گري اسميت ، كاريكاتوريست سان فرانسيسكو كرونيكل ، كه در ابتدا صرفاً علاقه اي آماتوري به ماجراي اين قاتل پيدا كرده ، بعد ها يكي از افرادي مي شود كه به طور جدي در راه كشف هويت قاتل تحقيق مي كند . يكي ديگر از اين افراد روزنامه نگاريست به نام پل ايوري كه دل خوشي از فضولي هاي گري اسميت ندارد . بازرس ويليام آرمسترانگ نيز مأمور تحقيق در اين زمينه است .

[تصویر: 2i20yhj.jpg]

در انتها معلوم مي شود كه زودياك علاوه بر كشتن افراد بيگناه ، جنايتي شايد بزرگتر را در حق كل جامعه مرتكب شده و آن از بين بردن حس اعتماد و نوع دوستي انسانها نسبت به همديگر است . او باعث شد محبت و دلسوزي نسبت به غريبه ها جاي خود را به ترسي اغلب نا معقول از آنها بدهد و در واقع كاري كرد تا معصوميت دهۀ 1950 جاي خود را به نگاهي تيره و تار و بدبيني بدهد كه در دهۀ 1970 شيوع بيشتري پيدا كرد و پس از آن بيشتر شدت گرفت ...
*********
دربارۀ فيلم :‌

فيلم با نمايش اولين قربانيان آغاز مي شود . دختر و پسر جواني را مي بينيم كه براي تفريح شب چهارم ژوئيه به پاركي مي روند و در حالي كه در اتومبيل خود نشسته اند ، بيگانه اي با تومبيل به آنها نزديك مي شود و هر دوي آنها را به گلوله مي بندد . هفته هاي بعد نامه اي به دفتر روزنامۀ « سان فرانسيسكو كرونيكل » ميرسد كه قاتل به جزئيات آن قتل اعتراف كرده ، به اضافۀ صحنه اي كه در آن پيام رمزي نوشته شده است . آيا اين رمز مي تواند هويت قاتل را فاش سازد ؟‌( يك معلم آن را حل مي كند اما جوابش « نه » است ) . قاتل – كه خود را « زودياك » ناميده – ديوانه است كه قول داده باز هم دست به جنايت خواهد زد و آشكار است كه بي رحمي او حكايت از نوع جديد يك بيماري رواني دارد .

زودياك فيلم طولاني و بلندي است دربارۀ يك آدمكش زنچيره اي واقعي كه طي سالهاي 1969 تا 1991 ، به مدت 22 سال ، ساكنان مناطقي در شمال كاليفرنياي آمريكا را در ترس و نكراني فرو برده بود . او در مجموع مرتكب سيزده جنايت شد . پليس كاليفرنيا به رغم همۀ تلاش و كوششي كه كرد موفق به يافتن اين قاتل نشد . پليس حدود 2500 مظنون را شناسايي و بازجويي كرد اما هرگز موفق به شناسايي و دستگيري قاتل نشد . علاوه بر نيروهاي پليس ، روزنامه نگاران بسياري نيز درگير اين ماجرا شدند . رابرت گري اسميت يكي از معروفترين اين روزنامه نگاران بود . گري اسميت كاريكاتوريسيتي بود كه به موضوع قتل هاي زودياك علاقه مند شده بود . وي تحقيقات مفصلي در اين مورد انجام داد و بر اساس بررسي هاي شخصي اش فردي به اسم آرتور لي آلن را به عنوان قاتل معرفي كرد . با اين وصف مدارك ارائه شده از سوي گري اسميت آنقدر محكم و قوي نبود كه پليس اقدام به دستگيري آلن كند . آلن ده سال پيش درگذشت و به اين ترتيب هرگز معلوم نشد كه آيا او همان « زودياك قاتل » بوده يا خير .

فيلم زودياك بر اساس كتاب غير داستاني جنايت حقيقي نوشتۀ رابرت گري اسميت ساخته شده است . فيلم طبيعتاً روايت اسميت را دنبال مي كند و از نظريۀ قاتل بودن آرتور لي آلن طرفداري مي كند . اين درحالي است كه نويسندگان و محققين ديگر افراد ديگري را به عنوان قاتل معرفي كرده اند . زودياك به منبع اصلي خود سخت وفادار است و به همين جهت از ارائۀ يك پايان بندي باز خودداري كردهاست .
دير زمانيست كه ماجراهاي يك قاتل زنجيره اي هولناكترين ماجرايي بود كه انسان معاصر ميتوانست تصورش را بكند . اما حالا زمانه عوض شده است . حالا ماجراهاي فيلم زودياك خيلي عجيب و هولناك جلوه نمي كند زيرا ديگر يك قاتل زنجيره اي هولناكترين موجود روي زمين به شمار نميرود . حالا يك تروريست انتحاري يا غير انتحاري مي تواند تنها در يك حركت ده ها و صد ها نفر را بكشد . حالا يك آدم معمولي روان پريش مي تواند با يك سلاح اتوماتيك وارد دبيرستان يا فروشگاه بزرگ شهر شود و با كشيدن ماشه ، ده ها نفر را بكشد .
زودياك قاتل در مقايسه با اين قاتلين جديد ، چه « حقير » و « معصوم » جلوه مي كند !!

كارگردان : ديويد فينچر
فيلمنامه : جيمز وندربليت بر اساس كتابي از رابرت گري اسميت
مدير فيلمبرداري : هريس سيوايدز
موسيقي : ديويد شاير

بازيگران : جيك جيلنهال ( رابرت گري اسميت ) ؛ مارك رافالو ( بازرس ديود توشي ) ؛ آنتوني ادواردز ( بازرس ويليام آرمسترانگ ) ؛ رابرت داوني جونيور ( پل ايوري ) ؛ برايان كاكس ( ملوين بلي ) ؛ كلوئه سويني ( ملاني ) ؛

محصول 2007 آمريكا ؛ مدت : 158 دقيقه
منبع:پارس پلنت

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم Zodiac,زودیاک,naghd-cinema, :: 22:19 :: توسط : آسان کشاورز

کارگردان : José Padilha

نویسنده : Joshua Zetumer

 

 

 

 

بازیگران : Joel Kinnaman, Gary Oldman, Michael Keaton

خلاصه داستان : داستان «پلیس آهنی» در آینده ای نزدیک می گذرد. روبوت هایی که توسط کارخانه ی اومنی کارپ تولید می شوند - یک اَبَر شرکت با مالکیت ریموند سلارز (مایکل کیتون) - تبدیل به یکی از مقتدرترین اشکال نیروی پلیس در سراسر دنیا شده اند اما قانون استفاده از آنها در خاک ایالات متحده را منع کرده است. سلارز که متوجه سود زیادی که به این واسطه از دست می دهد شده است، پروژه ای بزرگ و جاه طلبانه آغاز می کند: تولید یک نوع پلیس سایبرنتیک که مغز و قلب یک انسان را با جسمی روبوتی ترکیب می کند. گزینه ی انتخابی او برای اجرای پروژه ی «پلیس آهنی» شخصی است به نام الکس مورفی (جوئل کینامن)، یک افسر پلیس اخلاق مدار اهل دیترویت که وقتی ماشین اش منفجر شده، به شدت مجروح شده است. با رضایت دادن همسر پریشان حال مورفی، کلارا (ابی کورنیش)، دنت نورتون (گری اولدمن) -رئیس هیئت پزشکی که در خدمت سلارز است- جسم جدیدی درست می کند...

 

www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/12/logo-trans.png

منتقد:جیمز براردینلی

 

روایت مجدد فیلم «پلیس آهنی» که در سال 2014 روی پرده می رود، نسخه ای ملایم تر و کم خشونت تر از فیلم علمی تخیلی و سراسر خشونتی است که پاول ورهوون در سال 1987 تولید کرد. خط داستانی کمی دستکاری و قیچی شده است تا مجوز قرار گرفتن فیلم در رده بندی PG-13 برای آن صادر شود. این نکته بدان معناست که دیگر سکانس خشونت آمیزی از شکنجه و کشتار وجود ندارد و یک صحنه ی نبرد مهم و کلیدی به مجموعه ای از تصاویر دوربین لرزان و تدوین پر سرعت تقلیل یافته که این مبارزه را به تعدادی برخورد میان نور شدید و صداهای کوبیده شدن تبدیل کرده است.اما با وجود همه ی این موارد، «پلیس آهنی» بازسازی شده توسط خوزه پادیلا از برخی ویژگی هایی که یک بازسازی خوب و به جا بایستی در خود داشته باشد، برخوردار است: فیلم مفاهیم و زمینه های اثر اولیه را حفظ می کند در عین حال داستان را به روز کرده و ترتیب چیز ها را تغییر می دهد تا بیننده احساس نکند با اثری تکراری مواجه است که کاملاً و مو به مو همه ی صحنه های خود را از فیلمی دیگر وام گرفته است.

 

داستان «پلیس آهنی» در آینده ای نزدیک می گذرد. روبوت هایی که توسط کارخانه ی اومنی کارپ تولید می شوند - یک اَبَر شرکت با مالکیت ریموند سلارز (مایکل کیتون) - تبدیل به یکی از مقتدرترین اشکال نیروی پلیس در سراسر دنیا شده اند اما قانون استفاده از آنها در خاک ایالات متحده را منع کرده است. سلارز که متوجه سود زیادی که به این واسطه از دست می دهد شده است، پروژه ای بزرگ و جاه طلبانه آغاز می کند: تولید یک نوع پلیس سایبرنتیک که مغز و قلب یک انسان را با جسمی روبوتی ترکیب می کند. گزینه ی انتخابی او برای اجرای پروژه ی «پلیس آهنی» شخصی است به نام الکس مورفی (جوئل کینامن)، یک افسر پلیس اخلاق مدار اهل دیترویت که وقتی ماشین اش منفجر شده، به شدت مجروح شده است. با رضایت دادن همسر پریشان حال مورفی، کلارا (ابی کورنیش)، دنت نورتون (گری اولدمن) -رئیس هیئت پزشکی که در خدمت سلارز است- جسم جدیدی درست می کند که به چیزی میان مرد آهنین و یک سایلون (روبوت های هوشمند در مجموعه ی «Battlestar Galactica») شبیه است. پلیس آهنی، که احساسات او به شدت کنترل می شود و یک «دکمه ی کنترل برای کشتن خودش» روی آن نصب شده (که اگر زمانی بر علیه "صاحبانش" طغیان کرد استفاده شود)، برای مردم رونمایی می شود و فوراً مورد توجه قرار می گیرد.

 

به عنوان یک فیلم اکشن علمی تخیلی، «پلیس آهنی» از بیشتر جهات موفق عمل کرده است، هر چند برخی از داستان های فرعی - مانند تحقیقات پلیس آهنی در مورد "قتل" مورفی- به اندازه ی کافی پرداخته نشده اند. به جز یک نبرد که در آن برخورد ها به شکلی تیره و نامفهوم به تصویر در آمده تا خشونت حاضر در آن را خنثی و کمرنگ کند، سکانس های مربوط به مبارزه ها به شکلی تأثیرگذار با دقت و جزئیات طراحی شده اند و صحنه ای که تماماً از جلوه های ویژه بهره می جوید و در آن پلیس آهنی با گروهی روبوت که می خواهند به زور وارد شوند مبارزه می کند، یکی از آنهاست. نقطه ی اوج فیلم به شکلی متعجب کننده فارغ از تنش است اما با اینحال تأثیر گذار است و به این دیدگاه که فیلم های اکشن لازم نیست همیشه با سر و صدا و هیاهو به اتمام برسند، عینیت می بخشد.

 

«پلیس آهنی» سال 2014، در مقایسه با نسخه ی اولیه بیشتر به شخصیت ها می پردازد. بر خلاف نسخه ی ورهوون، به خانواده ی مورفی اطلاع داده نمی شود که او "مرده است"؛ بنابراین او این فرصت را دارد که حتی بعد از تبدیل خود به پلیس آهنی با همسر و پسرش مجدداً ارتباط برقرار کند. رابطه ی مستمر آنها یک عنصر اصلی و مهم در طرح داستانی است و این محرکه نشان دهنده ی تغییری نسبت به آنچه در فیلم سال 1987 می گذشت است؛ فیلمی که در آن مورفی، با کمک همکار جدیدش، مقدار زیادی از زمان فیلم را به تلاش برای یادآوری گذشته اش می پرداخت. در این فیلم، برقراری ارتباط مجدد با انسانیت از دست رفته و یافتن راهی پیش رو، دغدغه ی اصلی اوست.

 

فیلم «پلیس آهنی» قصد دارد چیزی بیش از یک اثر متمرکز بر اکشن و پرهیاهوی روبوتی باشد. فیلم می خواهد تفسیر ها و نظرات اجتماعی خاصی را بیان کند. به این نیت، پادیلا کلیپ هایی از یک برنامه ی گفتگوی تلویزیونی در فیلم خود می گنجاند که مجری آن شخص به شدت محافظه کاری به نام پت نوواک (ساموئل ال.جکسون) است که از پروژه ی روبوت های سلارز دفاع می کند و به سیاستمداران بی دل و جرأتی که از قانون منع استفاده از آنها پشتیبانی می کنند، می تازد. این بخش به این قصد مطرح کردن مجدد مباحثه ی همیشگی بر سر اینکه مردم حاضرند چقدر از آزادی خود را فدای برخورداری از امنیت بیشتر کنند، وارد فیلم شده است، اما «پلیس آهنی» در این باب حرف تازه یا به فکر وادارنده ای مطرح نمی کند. اشارات آن به شکل ناامید کننده ای سطحی هستند و تلاش های آن برای طعنه زنی و هجو مسائل در مقایسه با کنایه های تند و تیز ورهوون رنگ می بازند.

 

گروه بازیگران فیلم شامل ترکیب جالبی از چهره های آشنا و برخی چهره های نسبتاً ناشناخته است. کسی که جای پیتر ولر را گرفته، جوئل کینامن، بازیگر اصالتاً‌سوئدی است که با فیلم «کشتن» به شهرت رسید. جنیفر اهل، که دو دهه قبل در مقابل کالین فرث در نقش آقای دارسی، نقش الیزابت بنت را بازی کرد، به عنوان دستیار لجوج و سختگیر سلارز ایفای نقش می کند. ابی کورنیش، بازیگر استرالیایی که کارنامه ی هنری او ترکیب ناهمگونی از فیلم های سطح پایین و فیلم های موفق را شامل می شود، در نقش همسر مورفی ظاهر شده است. مایکل کیتون از شخصیت خود در فیلم های بتمن فاصله ی زیادی می گیرد تا سلارز را با بی اخلاقی و دغل کاری هایش به تصویر بکشد. سه بعدی ترین نقش به گری اولدمن تعلق دارد، گرچه شاید مقدار مناسبی مبهم بودن می توانست شخصیت دکتر نورتون را جالب توجه تر سازد. ساموئل ال. جکسون از شهرت خود به داشتن صدایی گوش خراش استفاده می کند تا نوواک را به شیوه ای تأثیرگذار تصویر کند و حتی فرصت این را پیدا می کند که "لحظه ای خاص ساموئل ال.جکسون" خلق کند.

 

«پلیس آهنی» تا رسیدن به پرده ی سینما، مسیری طولانی و پر دردسر را پشت سر گذاشته است. در ابتدا، قرار بود کارگردانی این بازسازی بر عهده ی دارن آرونوفسکی باشد. هنگامی که او پروژه را رها کرد، پادیلا فیلمنامه را که با استقبال خوبی روبرو شده بود با اشتیاق فراوان پذیرفت، هر چند که بعدها از دخالت های زیاد استودیو گلایه مند بود. تمامی اختلافات پشت دوربین در نهایت تنها کنجکاوی برانگیزند زیرا نسخه ی پایانی، در حالیکه با فیلم اول در یک طبق بندی قرار نمی گیرد، یک اثر سرگرم کننده ی قابل احترام برای تماشا در میانه ی فصل زمستان است. گرچه شاید «پلیس آهنی» کاملاً به اهداف خود نرسیده باشد، اما حداقل آنقدر بلند پروازی در ساخت آن وجود داشته که به چیزی بیش از یک بلاک باستر بی مفهوم و متکی به جلوه های ویژه تبدیل شود. این فیلم نه تنها به این دلیل، بلکه برای اینکه موفق می شود توجه مخاطب را به مدت دو ساعت کاملاً جلب خود کند، شایسته ی تحسین است.

 

منبع نقد فارسی

مترجم: الهام بای


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم پلیس آهنی,سایت نقد فارسی, :: 10:25 :: توسط : آسان کشاورز
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نقد فیلم و آدرس naghd-cinema.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 67012
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1